شناسایی با طناب

 

برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات

هرچه به شناسایی می رفتیم این صدمتر خاکریز و جاده را نمی دیدیم. کلافه بودیم، چون شناسایی عقب بود. یک روز غروب «حسن باقری» تماس گرفت و پرسید: کار به کجا رسید؟
گفتم : هنوز به نتیجه ای نرسیده ام.
گفت: پس چکار دارید می کنید ؟
گفتم : بیا اینجا نمی شه با بیسیم صحبت کنیم.

آمد. سوار موتور شدیم و از خاکریز عبور کردیم. با ناراحتی پرسید: کجا می روی گفتم: باید همراه من بیایی و جاده را به من نشان بدهی. وقتی به آنجا رسیدیم عراقی ها ما را به گلوله بستند. نتیجه ای حاصل نشد. جز این که می خواستم نشان بدهم بچه های اطلاعات ترس یا کم کاری نداشته اند.
اما وقتی برگشتم به ذهنم رسید یک دوربین 120x20روی خاکریز بگذاریم تا خط عراقی ها را بررسی کنیم همین کار را انجام دادیم در این بررسی حدالحاق دو یگان - هدف تیپ هفت ولی عصر - را پیدا کردیم. از جایی که دوربین بود، سمت آن را به وسیله ردیاب دوربین مشخص کردیم که در چه سمت و گرایی است. بچه ها هم شب برای شناسایی رفتند و جاده را پیدا کردند.
قرار شد فردا شب، عملیات صورت گیرد. تا آن موقع شناسایی تمام شده بودو نیروها در خط مستقر شده بودند. ساعت حدود ۲ یا ۳ به مکالمه بی سیم گوش می دادم که متوجه شدم پیغام می دهند. نقل و نباتی ریخته شده و چند تا از بچه ها پیش سیف الله صبور - که اوایل جنگ شهید شده بود - رفته اند.
وقتی اسم هایشان را گفتند متوجه شدم همان بچه هایی هستند که برای آخرین شناسایی رفته بودند. مثل این بودکه آب سردی روی من بریزند. رئوفی پشت بی سیم مرا صدا زد که : همان جا باش من آمدم.
قرارگاه کنار کانال شرقی - غربی بود که برای دفاع از خرمشهر - در مرحله دوم عملیات - زده بودند. این کانال به موازات کانال عراقی ها بود و ما از آن رد شده بودیم.
رئوفی از شهادت بچه ها ناراحت بود. تنها امید ما در منطقه از دست رفته بود.
اعلام آمادگی کرده بودیم و اعلام عملیات هم برای آن شب شده بود. هیچ راهی نداشتیم. نیروها هم ستون، ستون می آمدند و در خط مستقر می شدند. باابلاغ رئوفی ، قرار شد که در این محور کنترل و هدایت عملیات را به عهده داشته باشم.
اما هنوز شناسایی کامل نبود تا بتوانیم بچه ها را عبور دهیم. این موضوع می توانست به قیمت شکست عملیات و شهادت بچه ها تمام شود. ناگهان ابتکاری به ذهنم رسید. یک کیلومتر طناب خواستم. اول به نظرشان کمی عجیب آمد ولی هزار متر طناب آوردند. به یکی از بچه های اطلاعات گفتم که با یکی از فرمانده گردان ها بروند.
بی سیم گردان را هم به آنها دادم و خواستم که با بی سیم با ما در تماس باشند. سمتی را که با دوربین بسته بودند، قفل کردیم. قرار شد که هر صد متر ، دویست متر که رفتند برگردند و با چراغ قوه به طرف دوربین علامت دهند تا مسیر را کنترل کنیم. می خواستیم تا در رسیدن به خطوط دشمن وقت هدر نرود. اگر نیروها بعد از حرکت نیروهای شناسایی می رفتند، مشکل بود و دو برابر زمان لازم داشتیم.
به همین خاطر ، به گردان اول که گردان عظیم محمدی بود، گفتم: باید سر طناب را بگیرید و حرکت کنید. سعی کنید فاصله هاتان در حد هفتصدمتر حفظ شود. به نیروهای تخریب هم گفتم: همراه بچه های اطلاعات بروید.
سرطناب را به دست بچه های شناسایی و اطلاعات و تخریب دادیم و این سر طناب را به دست بچه های گردان . با همه اینها به نظر می رسید تنها با توکل می توان حرکت کرد.
قرآن گرفتم و همه نیروها را از زیر آن ردکردم. پس از حرکت دقت کردم که در چه فاصله ای از موانع و سیم خاردار دشمن هستند. تماس می گرفتند و مرتب می پرسیدم که به موانع رسیده اند یا نه. به فکرم رسید که چهارصد پانصد متر به خط عراق مانده و اینها باید به موانع رسیده باشند. ولی هر وقت سئوال می کردم می گفتند: نرسیده ایم. پرسیدم: خاکریز عراقی ها را می بینید.
گفتند خاکریز دشمن را می بینند ولی موانع به چشم نمی خورند. گفتم : وقتی به سیم خاردار رسیدید، بایستید و طناب را به طرف جلو بکشید تا گردان دنبال شما بیاید.بالاخره پیغام دادند که رسیدیم ولی تیربار عراقی نمی گذارد از سیم خاردار بگذریم. برادر عظیم محمدی تماس گرفت که بچه ها اصرار دارند به سیم خاردار بزنند و بی قراری می کنند. پاسخ من مثبت بود. وقتی رمز عملیات گفته شد بچه ها برای بازکردن معبر و سیم خاردار با مشکل مواجه شده بودند ولی به خاکریز زدند و شکستن خط اول بدون حتی یک مجروح به پایان رسید.
اما وقتی به خاکریز رسیدیم یک دوشکا شروع کرد به کار کردن همه زمین گیر شدیم. با بی سیم به من گزارش دادند که کار مشکل شده است. باید این کار را تمام می کردیم در حالی که دوشکا از سنگر خود جهنمی به پا کرده بود. هیچ کس نمی توانست از مقابل به آن حمله کند.
زمان هم نباید از دست می رفت. می دانستم که به آن طرف جاده شلمچه بصره سه گردان فرستاده ایم. گفتم از پشت به دوشکا حمله کنید. دوشکا از کار افتاد و منطقه به تصرف ما درآمد.
صبح زود وقتی به آنجا رفتم وحشتناک بود. حدود سی نفر توسط دوشکا شهید شده بودند. به هرحال ما به جاده رسیده بودیم. همانجا هماهنگ شدیم که ناگهان دیدیم از سمت خرمشهر یک ماشین با خیال راحت به طرف شلمچه می آید.
عراقی ها هنوز نمی دانستند جاده بسته شده است وقتی به ما رسید بچه ها ماشین را به تیر بستند. تا این که به بیرون جاده غلت زد و افتاد. با رئوفی تماس گرفتم . خدا قوت جانانه ای داد که خستگی ام از بین رفت. هدف تیپ و قرارگاه نصر، کامل تصرف و تأمین شده بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 15 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت