حاج عباس! حالا وقتش رسید!

برای شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات

حاج عباس! حالا وقتش رسید!

یادت که نرفته؟ حتما یادت هست، حتما. هر وقت می دیدی ام، با همان ته لبخند قشنگت، که مثل تیر قناسه می نشست وسط قلب آدم، و سرت پایین با تبسمی دائمی از پشت چشم های ریز شده ات می گفتی: «پس حاج حسن کی وقت انتشارش می رسه؟ هنوز وقتش نرسیده؟ و من بودم که با خجالت می گفتم:

«حاج عباس درست سر ده سال کدش می شکنه، ده سال». و این ده سال را نمی دانم چه کسی در دهانم می گذاشت، خودم؟ خدا؟ نمی دانم و تو می خندیدی و همان طور سر به زیر و با حیا، زیر لب می گفتی: «ببینیم و تعریف کنیم» و می رفتی.
خاطرات تفحص پاسگاه زید را می گفتی، فروردین و اردیبهشت سال 1380، عملیات جست وجوی پیکرهای شهدا در سرزمین شلمچه در کنارت بودم از روز اول و حالا درست از آن روزها ده سال و دو ماه می گذرد. پنجشنبه 30 تیر 1390 ساعت 12 شب است که پیامک روی صفحه تلفن همراهم را می خوانم: درست خواندم یا نه!؟ «عباس عاصمی و... عصر امروز، به دست عوامل گروهک تروریستی پژاک، در منطقه سردشت به شهادت رسیدند» تلفن می زنم. یک بار، چند بار، خبر درست است، پایم سست می شود، می ریزم. می شکنم، قلبم به درد می آید و به حرف: «عباس، حقت همین بود، مزدت را گرفتی، دیدی گفتم؟ ده سال شد حالا، قول داده بودم، حالا وقتش رسید درست ده سال و دو ماه». این را چه کسی بر زبانم آورد؟ باز هم نمی دانم. فقط می دانم این را در دلم گفتم، آن هم به تو.
حالا پر کشیده ای. چقدر بالا رفته ای؟ نمی دانم. فقط هنوز که هنوز است، لبخندت را می بینم عین همان روزها که سرت را می انداختی پایین، مثل یک آدم خجالتی و سرشار از شرم و حیا و آرام آرام حرف هایت و تک تک جمله ها و واژه هایت، با رنگ و عطر تبسم هایت روبه روی آدم قرار می گرفت.
یادت هست، اسمت را گذاشته بودند «پیشکسوت تفحص قم» و خودت می گفتی: «نه بابا. ما بیل و کلنگ و عمله ایم.» نقطه های صفر مرزی را، خاکریزها را، همه محورهای زیر خاک و رمل رفته را، مثل کف دست بلد بودی. پاهایت آشنا شده بودند با همه سنگرها و محورها. مقر تفحص را یادت هست؟ 26 فروردین 1380، همان روز اول ورودم به اطاق فرماندهی مقر دعوتم کردی. مدارکم را که دیدی، برگ مأموریتم را روبه رویم گذاشتی و شروع کردی به گفتن تذکرات، آن قدر جدی و آرام و خلاصه و ساده که ترس وجودم را گرفت. «شاید نتوانم؟» و تو آرام امید دادی و من تازه می فهمیدم: «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما درجات منه و مغفره و رحمه»(95 و 96 نساء) یعنی چه؟
تو روز و شبت را گذاشته بودی برای یافتن پیکر شهدا و همسر و تنها فرزندت یعنی روح الله را در شهر تنها گذاشته بودی، نه آنکه دوستشان نداشتی؛ داشتی، از همه آدم های رمانتیکی نسل آهن و سیمان امروز هم بیشتر، اما دنبال چیزی بودی که من با همه سلول هایم، در کنار تو درکش کردم. «و لهدیناهم صراطا مستقیما و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا»(68 و 69 نساء) و اصلا صراط مستقیمی جز مسیر پیامبران و راستگویان و شهدا و نیکوکاران مگر هست؟ و چه زیبا تو و دوستانت در آن قرار داشتید؛ رفیقانی بهتر از همه عالم.
یادت هست آب گرفتگی زیبای اطراف مقر را، پای نقطه صفر مرز شلمچه، با آن دو قبه سبز خروجی مرز و کانال پر از موانع زنگ زده باقی مانده از جنگ، یادت هست صبح ها چقدر صدای مرغان سفید دریایی، چرت شیرین بعد از نماز صبح همه را پاره می کرد و آفتاب که کمی قد می کشید، شلاق گرمایش روی صورت خط می انداخت و می خواست پوست صورت را بکند.
یادت هست حاج محمود گودرزی به شوخی می گفت: «در شلمچه، شب با پتو می لرزی، وسط روز زیر کولر هم می پزی، عصر طوفان خاک کورت می کند» و تو می خندیدی و می گفتی: «همین سختی هاش شیرینش کرده».
یادت هست گفتم: «حاج عباس، اینجا پر از مین و تله است، چرا مینکوب نمیارن؟» جدی شدی و شاید تو دلت بهم خندیدی و گفتی: «اگه همه امکانات پیشرفته عالم هم بسیج بشه، ما باز هم باید توی این کار با سختی و تلفات و زحمات، شهیدا رو پیدا کنیم، سختی کار لازمه اصلی کار ماست تا اخلاص یادمون نره. تو نمی دونی وقتی بچه ها براشون وسط میدون مین اتفاقی می ا فته. به جای ناراحتی همون جا میفتن به سجده شکر، واسه این که با تمام وجود به این کار اعتقاد دارند و از سختی نمی ترسن» و من قرآن می خوانم، برای خودم تا مثل شما شوم در این میدان مین پرخطر روزگار: «فاضرب لهم طریقا فی البحر یبسا لاتخاف درکا ولا تخشی»(77 طه)
انگار نه انگار توی دل خطر هستی، توی این همه سختی، کمبود آب سالم، گرمای طاقت فرسا، دوری از خانه و خانواده، مگس های سمج، خرپشه هایی که مثل مته دلر گوشت تن را سوراخ می کردند، بی خوابی و از همه جان سوزتر تمسخر و طعنه های بعضی ها. یادت هست گفتم: بعضی ها می خندند به شما و می گویند: «این استخوان پاره ها را می آورید توی شهر چه کار؟» و انگار که به ناموس تو چیزی گفته باشند، همه وجودت ذوب شده بود در دوستان شهیدت، ذوب ذوب، فکر و ذکرت، خواب و خوراکت، تفریحت، شادی ات، همه آرزویت پیدا کردن یک شهید بود. می دانستی. نه اشتباه گفتم، فقط نمی دانستی، می دیدی. با چشم دلت می دیدی هر شهیدی مثل یک پرچم، مثل یک ستاره، مثل یک منور راه را روشن می کند، می دیدی شهید ذکر دائم خدایی می شود و چقدر قشنگ دائم الذکر بود لبانت به این ذکر زنده الهی و هیچ چیزی دلت را غافل نمی کرد از این ذکر. یادت هست توی چادری که 15 شهید را گذاشته بودیم روی تخت و حجله زیبایی را محمدآقا زیارتی برایشان ساخته بود رو به روی ماکت جایگاه امام در جماران و بعد از نمازها وقتی سلام زیارت عاشورا را می شنفتی، شانه هایت می لرزید و های های اشک می ریختی یادت هست. اگر یادت رفته، من خوب یادم هست، قشنگ روی دلم حک شده: نماز شب، بعدش مناجات مسجد کوفه، بعدش نماز جماعت صبح، بعدش زیارت عاشورا، تازه وقت چانه گرفتن خمیر می رسید و نان پختن و بعدش صبحانه و بعدش حرکت به سمت محور، عصر که خسته می آمدیم اول سلام به شهدا و باز نماز جماعت و حتی قبل خواب سوره واقعه پیش شهدا، لحظه لحظه اش ذکر آنها بود بر لبانت و من باز قرآن می خواندم: «رجال لاتلهیهم تجاره ولابیع عن ذکر الله و اقام الصلاه و ایتاء الزکاه یخافون یوما تتقلب فیه القلوب و الابصار»(37 نور) شده بودیم عین اصحاب کهف، بیابونی و مجنون و حیرون. یادت هست 12 پرچم در رقص مقر را که زیرشان بچه ها را توجیه می کردی. روزهای آخر رفتنت از مقر بود و گیرهای حفاظتی ات، شده بود کارت و شنیدن التماس های من برای جلو رفتن.
یادت هست با ابوکریم استخباراتی چند دقیقه ای حرف زدم و فوری توبیخم کردی، گفتی: «اینها از همین راه تخلیه مان می کنند» و وقتی دیدم به جک فارسی ما ابوکریم قاه قاه می خندد این حرفت را فهمیدم. و توبیخ هایت چقدر شیرین بود وقتی با آن ته لبخند همراه بود. یادت هست گفتی: «پشت خط شنی بیل مکانیکی برو تا مین زیرپایت نرود، خاک نرم بود حواسم پرت شد. موسیقی نینوای حسین علی زاده توی گوشم بود، پشت کانال پرورش ماهی، خط پدافندی عملیات رمضان را بیل می زدیم، یادت می آید؟ پایم را از مسیر بیرون گذاشتم، قدم پنجم بود یا هشتم، نمی دانم، یک دفعه دیدم بیرون خط راه می روم. تا خاکریز 30 قدم مانده بود، تو جلو می رفتی جلوی بیل. محمود گودرزی بیل را می برد با سرعتی آرام، هر لحظه منتظر شنیدن صدای انفجار مین زیر شنی بودم. یک دفعه قلبم ایستاد، پایم روی پلاستیکی نرم میخکوب شد. دلم ریخت با فشار پایم را نگه داشتم، صدایت کردم، آمدی، به دو، ایستادی روبه ر ویم. مین گوجه ای عمل نکرده را که در دستم دیدی، ترسیدی. می خواستی فریاد بزنی سرم، اما هیچ نگفتی، اخم هایت هم با لبخند بود، از دستم گرفتی، مین گوجه ای را پرت کردی آن طرف و این شد که با آن همه التماس هایم برای آمدن به پای کار، دو روز محرومم کردی، بدجور ضدحال خوردم و تو با آرامی توبیخم کردی.
یادت هست؟ بچه های دودی برای یک پک سیگار، حاج محمود گودرزی را می فرستادند سر وقتت تا به اسم توجیه منطقه سرکارت بگذارد تا مگر بتوانند پشت تپه یک پک سیگار بکشند و تو خوب می دانستی و خودت را با خضوع تمام و بزرگواری می زدی به حواس پرتی!
حالا حالاها مانده تا بشناسمت، حاج عباس یادت هست می خواستی به قم برگردی و من قرار بود تنها بمانم بدون تو و خندیدی و سرت را پایین انداختی پیش از آن که سوار تویوتا شوی و گفتی: «حاج حسن! چیزی گیرت آمد یا نه»؟ و چه می توانستم به تو بگویم از سفری که مسیر زندگی ام را تا پایان عمر تغییر داد، سفری که حیات بهترین رفیقان عالم هستی را در برابر چشمانم قرارداد و دیدم آن چه نادیدنی بود و ناشنیدنی و یافتم چیزی را که «یدرک و لایوصف» است.
حالا رفته ای تا کجا، نمی دانم، فقط می دانم خیلی بالا و همنشین شده ای با بهترین رفیقانت در «عندرب» و من هنوز قرآن می خوانم: «لیجزی الله الصادقین بصدقهم»(24 احزاب) حالا درست ده سال و دو ماه از آن روزها گذشته و تو جزای صداقت و راستی ات را گرفته ای و من مانده ام و صدایت را هنوز در وجودم می شنوم «حاج حسن هنوز وقتش نرسیده»؟ دلم درد می کند، وجودم، قلبم. مرهم و آرامبخشی ندارم؛ به جز مرور لبخندهایت، در ذهنم. می روم سر وقت قرآن. می خوانم: «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا»(23 احزاب)



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 15 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت