دیدید بعضی وقتا رو بعضی چیزا حساب باز می کنی ولی آخر دستت می مونه تو حنا ...

قرار بود که دو کلاس مدرسه که قدری قدیمی بود را گچ کاری کنیم و به آموزش و پرورش تحویل دهیم .. گچ و وسایل فراهم بود .. ولی چون پروژه ها زیاد بود و نیرو کم، قرار شد که بنا هماهنگ بشه و بچه ها بهش کمک کنن تا کار انجام بشه ..

عید بود و زمان تعطیلات .. به این بگو و به اون بسپار که بنا جور کنیم ولی آخر نشد ..

روزهای آخر اردو بود .. مسئول عمرانی که از هماهنگ نشدن بنا به عجز آمده بود از ما خواهش کرد که در کار گچ کاری سقف مدرسه کمکش کنیم ..

ما هم که اضطرار مسئول عمرانی رو دیدیم دست از همه کارها کشیدیم و دربست رفتیم پیش او .. سه نفر بودیم با خودش چهارنفر .. شروع کرد مثل یک اوستاکار حرفه ای توضیح دادن .. آخه به جز یک نفر از ما که اون هم در حد شاگردی گچ کاری کرده بود، هیچ کدام ماله هم دست نگرفته بودیم!

به این میگن ماله .. اینجوری میگیری دستت .. گچ رو در چند مرحله درست می کنن .. با دست گچ رو میزاری رو ماله و اینطور می کشی ..

خدای من این دیگه چه پروژه ای شده !! گفتیم دست بردار ما که بلد نیستیم .. می گفت: یاد می گیرید .. خلاصه تخته ها رو تنظیم کردیم .. رفتیم بالا و آماده ی شروع به کار شدیم .. دو نفر پایین گچ می ساختن و ما هم بالا به جنگ سقف رفته بودیم ..

اول کار قدری گچ هدر دادیم ولی بعد مسئول عمران اومد گفت : زاویه دستت رو اینطور بگیر و حالا بکش .. محکم تر .. آهان .. حالا شد .. کم کم داشتیم یاد می گرفتیم .. بعد چند دقیقه احساس یک اوستا بهمان دست داده بود .. اعتماد به نفس بسیار کاذبی که هیچ کس را دیگر قبول نداشتیم ..

بعد از مدتی تیم رسانه ای برای تهیه گزارش از سیما آمده بود  .. دیگر حالتمان دست خودمان نبود .. خیال این که کار مخلصانه ی ما توسط سیگنال های صداوسیما پخش خواهد شد ذوق زده مان کرده بود .. همه مصاحبه کردیم .. بسیار خوشحال بودیم .. در همین حال و گرم کار بودیم که ناگهان بخشدار هم برای بازدید آمد .. عجب روزی شده بود .. کاش زودتر به این کار مشغول شده بودیم!! به روی خودمان نیاوردیم .. فقط کار خودمان را می کردیم .. بخشدار هم که تقریبأ از وضعیت ما خبردار شده بود با پوسخندهایی تلخ ما را همراهی کرد ..

....................................................................................................................

پی نوشت : کلاس ها بعد از رفتن ما به طور کامل کار گچ کاریشان کامل شد و به آموزش و پرورش تحویل داده شد.

نتیجه نوشت: به هر نحوی که شده پروژه ها را انجام ندهید .. حتی به قیمت یاد گرفتن کار توسط بعضی ها ..

اگر کلاس هایی قبل از اردو برای آموزش مهارت های مورد نیاز برگزار شود .. در مواقع بحرانی این مشکلات پیش نخواهد آمد

حتمأ مسئولین عمرانی گروه ها با خود چند عدد نیروی همه کاره در امور فنی همراه داشته باشند

گچ کاری هم شغل خوبی است !!

این هم عکس به یاد ماندنی از ما چهارنفر حین کار ...

نظر فراموش نشود ..


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

نماهنگ آخرین قدم با صدای حامد زمانی

این نماهنگ با تصاویر جهادی ساخته شده است

 

لینک اول با کیفیت بالا   36 مگابایت

لینک دوم با کیفیت پایین  13 مگابایت


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم گذشتیم …

آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز…

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز تلاش می کنیم ناممان گم نشود …

جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو می دهد …

آنجا روی درب اطاقمان می نوشتیم : یا حسین فرماندهی از آن توست، اینجا می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید …

الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم

و بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم

و آزادمان کن تا اسیر نگردیم …

............................................................................................................................

پی نوشت: این حرف های سردارِ وحدت و یکدلی این روزها به دل من خیلی می چسبد

جایتان خالی است اینجا همه مصداق این حرف های سردار هستند ..

نه فقط اداره ی آب و فاضلاب و تعاون و شهرداری و ...

بلکه بسیج از همه بدتر این روزها مثل یک اداره ی بی روح شده و کارکنان آن مثل یک آدم آهنی برنامه ریزی شده عمل می کنند ..

خدایا به که بگویم این حرف ها را؟؟!!


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

بیست و یکمین نمایشگاه بین المللی قرآن کریم با شعار قرآن و سبک زندگی در مصلی بزرگ تهران بر پا شده است.

در این نمایشگاه برای اولین سال یک بخش مجزا به حرکت های جهادی اختصاص داده شده است که جمعأ حدود 9 غرفه است.

در این بخش عرصه های مختلف حرکت های جهادی به معرض نمایش گذاشته می شود و معرفی فعالیت ها و برنامه های گروه های جهادی از برنامه های این غرفه ها خواهد بود.

به انتخاب مرکز حرکت های جهادی هر غرفه به یک گروه جهادی سپرده شده است و غرفه ی فروش محصولات جهادی_فرهنگی به جهادگران قم واگذار شده است.

در این غرفه اقلام و محصولات فرهنگی مورد نیاز یک گروه جهادی به نمایش گذاشته شده است.

جهادگران و دوستان علاقه مند می توانند از ساعت 17 الی 24 برای بازدید مراجعه کنند.

.......................................................................................................................

پ.ن : احمد خدایاری (عمواحمد) مسئول غرفه ی فروش محصولات جهادی_فرهنگی است و ما هم در این یک ماه در خدمت همه ی دوستان خواهیم بود

لطفأ اگر به نمایشگاه قرآن آمدید حتمأ به بخش جهادی هم بیایید و ما را خوشحال کنید


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

فدای اون بچه بسیجی که از غیر خودی لگد می خوره ، از خودی سیلی ...
فدای اون بچه بسیجی که شب تا صبح می دوه که کار حل شه و آخرسر کارش می مونه پشت میز مسئول آبیاری گیاهان دریایی و رد می شه ...
فدای اون بچه بسیجی که شب جا نداره نماز شب بخونه ...
فدای اون بچه بسیجی که از جلسه مثل جسد میاد بیرون ...
فدای اون بچه بسیجی که یک ترم وقت نمی کنه بره یه پیرهن بخره ...
فدای اون بچه بسیجی که عالم و آدم طلبکارشن و حتی دفاع هم نمی کنه ...
فدای اون بچه بسیجی که می شه امام جماعت رفقاشو تو پایگاه دانشکده نماز جماعت می خونن ...
فدای اون بچه بسیجی که دوازده شب مثل جنازه از در دانشگا می زنه بیرون ...
فدای اون بچه بسیجی که کار براش نشد نداره، هر چقدر هم که بزنن تو صورتش ...
فدای اون بچه بسیجی که تا اسم امام ح س ی ن میاد دلش می ریزه ...
فدای اون بچه بسیجی که وقتی آقا رو از تلوزیون نشون می دن آویزون شیشه ی تلوزیون می شه ...
فدای اون بچه بسیجی که آرزوی کربلا تو دلش مونده ...
فدای اون بچه بسیجی که تو چارت سیاسیش هم روضه ی اباعبدالله می ذاره ...
فدای اون بچه بسیجی که منتظره آخر سال بره راهیان از اون لباسایی بپوشه که دوس داره ...
فدای اون بچه بسیجی که ژست فرمانده های دفاع مقدسش آدمو می کشه ...
فدای اون بچه بسیجی که بخاطر پیرهن روی شلوارش ، بخاطر شلوار پارچه ایش ، حتی بخاطر موها و محاسنش طعنه می شنوه و در جواب همش یه لبخند خوشکل تحویل طرف می ده ...
فدای اون بچه بسیجی که بخاطر چادرش ، بخاطر کتونی هاش ، بخاطر انگشتر عقیقش ، بخاطر حجابش ، حتی بخاطر کارکردن هاش طعنه می شنوه و در جواب همش یه لبخند خوشکل تحویل طرف می ده ...
فدای اون بچه بسیجی که وقت حرف زدن سر به زیره، وقت خطابه کردن سرفراز ...
فدای اون بچه بسیجی که حال کردن هاش هم با بقیه فرق می کنه ...
فدای غربت بچه بسیجی ها ، فدای اخلاصشون ، ...
کاش می شد ما هم یه روزی بسیجی بشیم ...


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

تمام دل خوشی ما یک روز میاید ..

انگار همین دیروز بود .. با دوستان .. ساک به دست .. در صف معتکفین جمکران ..

چه حال و روز خوبی داشتیم .. روزها و شب ها در مسجد و حیاط جمکران به یاد تو بودیم ..

دوباره ما را خواستی .. به چه عنوان .. و چرا؟ .. به چه بهانه ؟ .. نمی دانم ..

ولی در این ایام خادم و نوکرتان بودن در صحن و سرای مسجد جمکران توفیق می خواهد که من نداشتم .. خود شما روزیمان کردید .. عمریست مدیون شماییم ..

ما را برای خود بخر ..

اللهم عجل لولیک الفرج ..

.......................................................................................................................

بعد نوشت: ایام میلاد آخرین منجی عالم حضرت مهدی موعود(عج) مبارک باد

این ایام مبارک در مسجد جمکران دعا گوی همه ی عزیزان هستیم ..

این روزها برای همه دعا کنیم .. به خصوص برای خود حضرت و رهبر عزیزمون ..

التماس دعا داریم ..


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

سفرنامه ی دومین هم اندیشی اندیشه ورزان جهادی/کرمان-قلعه گنج-اسفند90/ سفری از جنس جهاد

از ماه ها قبل همه ی دوستان دست به دست هم داده بودیم تا دومین هم اندیشی جهادی را در سطح کشور برگزار کنیم.

جلسات متعدد و برنامه ریزی و تقسیم کار انجام شد و همه آماده برپایی گردهمایی نخبگان و فعالان حرکت های جهادی کشور بودند.

از هر استان دو نفر معرفی شده بود و تعدادی به انتخاب مرکز حرکت های جهادی دعوت شده بودند.تفاوت این گردهمایی با بقیه ی برنامه های جهادی این بود که افراد منتخب و اثرگذار استان ها کنار هم جمع شده و انتقال تجربه صورت می گرفت و این ها بودند که سفیر استان خود می شدند.همه مثل هم بودند؛ دانشجو، طلبه، پاسدار، سردار! و... همه با هم برای یک هدف تلاش می کردند.

از صبح سه شنبه دوم اسفند درگیر جمع آوری پک(بخوانید بسته های فرهنگی) و طرح بحث ها و بقیه هماهنگی ها در مرکز حرکت های جهادی بودیم و پک ها و مابقی وسایل را بسته بندی کرده و راهی ایستگاه قطار شدیم.

قطار تهران_بندرعباس بود و با دوستان تهران و استان های شمالی کشور همسفر بودیم. حدود ساعت 14 بود که قطار رسید و نماز را خواندیم و سوار شدیم. مسیر طولانی بود و قطارهای چهارتخته و لوکس مهیای سفربود.

تعدادی از دوستان تهران وظایف پشتیبانی، هماهنگی را بر عهده داشتند. تعدادی هم از استان های مختلف به عنوان مدعو حضور داشتند و حدود 10 نفر از قم نیز کار محتوایی و اجرایی هم اندیشی را انجام می دادیم.

توزیع اولین بسته محتوایی را با دوستان که مسئولین روستاها بودند انجام دادیم. توضیح در مورد طرح بحث ها و ارتباط گیری ها انجام شد.

تو کوپه ی نشسته بودم و شروع کردم به خواندن نشریه ی از بشاگرد تا قلعه گنج. به صفحه ی حاج عبدالله والی که رسیدم بی اختیار تحت تأثیر قرار گرفتم و با اشتیاق فراوان می خواندم. تازه فهمیده بودم که لقب پیامبر بشاگرد را چرا به ایشان دادند. با چه سختی هایی مجاهدانه چه کارهایی انجام داده. به خودم گفتم که خوب بعد از حدود 25 سال کار در آن منطقه شاید نیازی به کار نداشته باشد.

در حین مطالعه بودم که شخصی وارد کوپه ی ما که درش باز بود، شد و بعد از سلام پرسید که شما بچه های این بپرسم. خلاصه که آمد داخل  و شروع کردیم به صحبت؛ یادم رفت بگم که اصحاب رسانه که مستندساز و خبرنگار و روزنامه نگار و... بودند با ما برای تهیه ی خبر و گزارش آمده بودند. یادم هست انواع سوال ها مثل : هم اندیشی یعنی چه؟ چه اتفاقی قراره رخ دهد؟ این افراد که آمدند چه افرادی هستند؟  و کلأ تو اردوهای جهادی چه می گذره؟

ایشان می پرسید و ما هم هرچی به ذهنمان می رسید جواب می دادیم.

بعد از نمازمغرب و عشا و صرف شام جلسه ای با سردار خراسانی و حاج آقا اخوان با دبیر کارگروه های هم اندیشی داشتیم و صحبت های خوبی شد.

بنده نیز با دبیر کارگروهی که در روستای ما بود صحبت کردم و هماهنگی های تکمیلی را نیز با حاج آقای اخوان انجام دادیم.

با بچه های مسئول روستا که 4 نفر بودیم ساعت 11 شب رفتیم تو رستوران قطار و تا 1 طرح بحث ها را مرور می کردیم تا برای فردا آماده شویم.

حدود ساعت هفت و نیم صبح بود که رسیدیم راه آهن بندر عباس. چند دقیقه ای آنجا منتظر بودیم و رفتیم سوار مینی بوس شدیم که بریم گلزار شهدای بندرعباس. حدود 10 دقیقه در راه بودیم. دوستان سازندگی هرمزگان مراسم استقبال تدارک دیده بودند. ولی از خیر مقدم و پک های فرهنگی و عکس و فیلم و... که بگذریم استقبال و نگاه شهدا جذاب بود مثل همیشه. بغض به گلوها امان نمی داد و اگر کسی نبود من که شاید می زدم زیر گریه. ادعای این رو داریم که پیرو و ادامه دهنده ی شهداییم ولی این طور نیست. دست ما را هم بگیرید.

بین قبر شهدا قدم می زدم و این جملاتو می گفتم. حال و هوای روزهای اول اردو و بدرقه تداعی شد. روزهایی که با شهدا عهد می بسیتم و ازشون کمک میخواستیم که کمک کنند تا اردوی خوبی برگزار کنیم.الان ولی نوع درخواست های ما جنس حرکت و فراتر از ادو شده بود و می خواستیم که زمینه ساز ظهور آخرین منجی باشیم.

به یک قبر که نوشته بود"شهید جهادگر رئیسی" رسیدم و ایستادم که همون خبرنگار که تو قطار با ما همنشین شده بود رسید و وقتی حال و هوای منو دید گفت: دنبال یه سوژه می گردم برای مصاحبه. نگام رو از سنگ قبر شهید برداشتم و من که اصلأ تو اون حال و هوا حوصله ی مصاحبه و حرف زدن رو نداشتم بهش گفتم: الان وقت مصاحبه نیست و صورتم رو ازش برگردوندم و رفتم سمتی دیگه. بنده خدا تا آخر سفر دیگه سراغ ما نیومد.

برنامه استقبال با صحبت های مسئول بسیج سازندگی بندرعباس و سردار خراسانی انجام شد و بعد از اون .گل و گلاب آوردن تا غبار روبی و گل افشانی قبور مطهر صورت گیرد.

رفتم و یه بطری گلاب گرفتم و شروع کردم به گلاب ریختن روی قبرها و با دست اونها رو می شستم. وای که چقد حس خوبی داشت بغض دیگه امان نمی داد. انگار غبار از دل می شستم. فقط حرف دلم این شده بود به حق حضرت زهرا سلام الله علیها دست ما رو هم بگیرید. سه چهارتا قبر رو شستم و دوست داشتم گلابم تمام نمی شد تا برا ی همیشه غبار از قبر شهدا و دل خود می شستم.

بعد از غبارروبی سوار مینی بوس ها شدیم و عازم مقصد و میعادگاه یعنی شهرستان قلعه گنج وبخش چاه داد خدا.

بندرعباس خیلی از دوستان و مدعوین که همراه ما نبودند به ما اضافه شدند.

یکی دیگر از دبیرهای علمی کارگروه های هم اندیشی فردی بود به نام امید مرندی.

 او از دوستان اهل تهران و همکار ما در مرکز حرکت های جهادی بود. با هم در یک روستا بودیم و باید روند وسیر کارگروه را با هم تنظیم می کردیم.

با هم سوار مینی بوس شدیم و شروع به صحبت کردیم.تقریبأ به جز چند دقیقه(حدود 10دقیقه) مابقی راه را تمامأ با هم در باره ی موضوعات مختلف صحبت کردیم.

اول سوال کردم که کجا جهادی می رن و چند وقته و تو چه عرصه هایی کار می کنن

البته می دونستم که گروه جهادی شهید رجایی رو دارن و مسئولش هستن ولی فکر می کردم که یک گروه دانشجویی باشن چون ایشون دانشجوی ارشد رشته ی مدیریت اجرایی هستند.

و بعد فهمیدم که گروه محلات دارند و در منطقه ی محروم بشاگرد خدمت می کنند.

 تو مسجد محلشون این گروه رو تشکیل دادن .. چقدر از مزایای گروه های محلات گفت مثل این که .. می تونه کارشون تداوم داشته باشه در یک منطقه ی مشخص و از پتانسیل افراد با تخصص های مختلف و سنین مختلف استفاده میشه. از جمع آوری هزینه ها برای اردو و پروژه ها گفت که بیشتر از خیرین و مردم است و رایزنی های مختلف با نهادها و ادارات گوناگون ..

بشاگرد؟!! .. ابتدا منم تعجب کردم و گفتم مگه بشاگرد هم هنوز محرومیت داره؟! اونم جواب داد که در بشاگرد حاج عبدالله والی و خیلی از گروه ها کار کرده اند ولی هنوز محرومیت به چشم می خورد و جای کار دارد.

این جملش یادم مونده که گفت: حاج عبدالله والی بشاگرد رو از زیر صفر به صفر رسوند

می گفت: که ما تو طول سال اردو داریم .. حدود 10 اردو در سال!!! به جز عید و تابستان ایام دیگه به فراخور کار چند روزه برای فعالیت های مختلف و پیگیری ها به منطقه می رویم.

الان هم چند روز زودتر به بندرعباس اومده بود که پیگیر کارهای اداری برای منطقه شود.

می گفت: تو این چند روز 3-4 ساعت بیشتر نخوابیده و از نیرو دریایی و ... بازدید کرده و رایزنی هایی داشته برای کارشون.

از پروژه ی مدرسه ی راهنمایی 710 متری! می گفت که می خوان برای عید شروع به ساخت کنن .. این مدرسه 270 ملیون هزینه داره که یک خیر متقبل شده ..

گزارش مصور کارهاشو بهم نشون داد. گفت: که پنج تا اتوبوس اهالی بشاگرد رو نیمه شعبان امسال برای زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد بردند و همه ی خرج آن که حدود 30 ملیون شده را از کمک های مردمی به دست آوردند. از آبرسانی به چند روستا و پروژه های عمرانی می گفت.

مجذوب این والی امروز شده بودم. به واقع والی رو در قواره ی سال 1390 می دیدم. با تمأنینه و آرامش خاصی صحبت می کرد. رفتار خاصی داشت و عزت نفسی ناگفتنی ..

حین صحبت بودیم که پیامکی براش اومد و گفت: خدا رو شکر بچه ها پیام دادن که نیرو دریایی با اعزام کانتینر و یونیت و دکتر برای ویزیت رایگان اهالی منطقه موافقت کرده .. انقدر خوشحال بود که تو پوست خودش نمی گنجید .. انگار همه ی دنیا رو بهش داده باشن .. منم از خوشحالی او به وجد اومده بودم .. می گفت: بالأخره پیگری هامون جواب داد.

از رفت و آمد های متوالی اداری و پیگیری های خودش می گفت .. من که گوش می دادم خسته شده بودم .. و به همت و مجاهدت او احسنت می گفتم.

تازه معنی مجاهدت را فهمیده بودم .. خودم رو مجاهد نمی دونستم و فکر می کردم مثل حاج والی هم دیگه پیدا نمی شه .. ولی اون لحظه کاملأ نظرم تغییر کرده بود و والی امروز را که جا پای او گذاشته بود و همانند او به مسائل مردم محروم بشاگرد رسیدگی می کرد را یافته بودم.

مسیر  رو بلد بود و انقدر تو این منطقه رفته بود که همه جا رو می شناخت. حرفاش به دلم می نشست و می خواستم کارش رو ببینم. خلاصه بعد از صحبت های مختلف و البته در مورد کارگروه، به قلعه گنج رسیدیم. به محل اسکان یعنی مدرسه ی شبانه روزی غدیر. استقبالی صورت گرفت و نماز ظهر و عصر و نهار آماده ی افتتاحیه ی هم اندیشی در روستای مزرعه ی بخش چاه داد خدا شدیم.

افتتاحیه با حضور اهالی روستا، جهادگران، سردارنقدی و دیگر مسئولین با شکوه هر چه بیشتر برگزار شد.

در اواخر مراسم نیز استاندار کرمان به جمع حاضرین اضافه شد و به سخنرانی پرداخت.

بعد از نماز مغرب و عشا و صرف شام در محل نمازخانه که محل تجمع ها و نشست ها هم شده بود، برنامه ای سخنرانی حاج آقای اخوان و معاونت های مرکز حرکت های جهادی برپا شد .. بعد از اون هم برنامه ی پرسش و پاسخ با سردار نقدی و خراسانی انجام شد. ما هم بچه های مسئول روستا درگیر آماده کرد پک ها و دادن طرح بحث ها به افراد بودیم.

صبح فردا(پنج شنبه) شد و بعد از نماز صبح و روضه و... ورزش صبحگاهی رو با وجود هوای سرد برگزار کردیم .. سردار خراسانی هم اومده بود .. فضا، فضا جبهه و جنگ بود .. نشاط و شادابی بین افراد موج می زد .. ما حتی برای انجام ورزش صبحگاهی برنامه و هدف خاصی داشتیم و یک فرد خاص رو هم مأمور برگزاری این مراسم کردیم!

زمان اعزام جهادگران به روستاها برای تشکیل کارگروه ها شد .. همه جمع شدند و مثل دوران جنگ فرمانده (سردارخراسانی)  شروع کرد به صحبت کردن .. حرفاشون به دل می نشست .. تذکر به داشتن اخلاص در کارها میدادن و الان رو دقیقأ مثل دوران جنگ میدونستن .. یادمه موقعی که پلاک و فلش رو که نماد هم اندیشی بود رو در دست گرفتن تا به گردن آقای بزرگیان بیندازند، بغض امانشان نداد و خطاب به امام عصر عج درد دل کردند و هوای دل های ما رو هم بارونی کردند.

بعد از صحبت های سردار همه آماده شدن تا سوار وسایل نقلیه که بیشتر مینی بوس بود بشن تا به روستاهای مورد نظر برن .. از قبل افراد طبق اعلام آمادگی هایی که کرده بودن در کارگروه های مورد نظر قرار گرفته بودن ..  هر کارگروه یک مسئول داشت که کارهای هماهنگی را انجام می داد و یک دبیر علمی که مسئول برگزاری و مدیریت کارگروه را برعهده داشت.

روستاهای محروم بخش چاه داد خدا برای برگزاری کارگروه ها انتخاب شده بود تا جهادگران با این منطقه محروم نیز آشنا شوند و فضای جهادی بر کاگروه ها حاکم باشد ..

نان و سیب زمینی و گوجه تدارک دیده شده بود برای ناهار در روستاها .. همه که سوار شدند مینی بوس حرکت کرد .. مقداری از مسیر، آسفالت و جاده بود و قدری هم در جاده خاکی رفتیم که یکی از اهالی بلدچی ما شد و راه آن روستا را نشان داد .. قدری دیرتر از زمان مقرر به روستا رسیدیم .. مینی بوس صدمتری روستا توقف کرد و برای رسیدن به روستا پیاده روی کوتاهی داشتیم .. روستایی حدود 25 خانوار جمعیت .. در دل بیابان .. فقط خانه هایی با حصیر و چوب و پارچه و ... که نام آن کپر بود را می توانستی ببینی .. آب آشامیدنی نداشت و گفته بودند حتی اگر اهالی چای تعارف کردند نخورید .. چون به آب آنجا عادت نداشتیم .. ولی آنها .. آسمان رنگ دیگری داشت آنجا .. حس می کردی به تو نزدیک تر شده .. بچه ها و زنان روستایی با صورت ها سوخته و لباس های محلی خودنمایی می کردند .. مردان و زنان خوش آمد می گفتند و به گرمی استقبال کردند ..

چون دیر شده بود .. سریع به محل برگزاری کارگروه که کپرِ حسینه ی روستا بود رفتیم .. از قبل بچه های کپر رو با بنر و تصاویر زیبا تزئین کرده بودند .. اولین باری بود که زندگی در کپر رو تجربه می کردم .. باید تا کمر بلکه بیشتر خم بشی .. حتی زانو بزنی تا بتونی وارد بشی .. اتاقی با سقفی گنبدی شکل ..

کپر قدری کوچک بود و این باعث شده بود تا قدری دوستانه کنار هم جلسه رو شروع کنیم .. کارگروه ما مربوط به قسمت سیاسی چشم انداز حرکت های جهادی بود و سیاست ها و بعضی راهبردهای کلان آن را بررسی و تبادل نظر می کردیم .. جلسه بالا و پایین زیاد داشت .. همه نظر می دادند .. البته بعضی که خوب در جریان نبودند دیرتر وارد بحث شدند .. تقویت و تبلیغ نظام اسلامی در عرصه ی داخلی و بین المللی .. ارائه ی علمی و عملی الگوی جهادی اداره ی جامعه .. مباحث حول این دو راهبرد می گشت ..

موقع نماز شده بود .. جلسه را متوقف کردیم و آماده ی نماز شدیم .. تو اون فاصله بعضی ها فرصت رو غنمیمت شمردن و با بچه های روستا هم بازی شدن .. صدای اذان بلند شد .. همین حوالی بود که سردار خراسانی و حاج آقای اخوان که به کارگروه ها سرکشی می کردند، رسیدند .. نماز را به جماعت خواندیم .. بلافاصله بعد از نماز ادامه جلسه آغاز شد .. چند دقیقه ای سردار و حاج آقا پیش ما بودن و از روند کارگروه مطلع شدند .. بعد که رفتند جلسه ادامه داشت ..  تا که موقع ناهار شد .. ناهار که سیب زمینی آب پز شده، نان و گوجه بود آماده برای خوردن بود ..

تا وسایل رو آوردیم که شروع کنیم به خوردن ناگهان صحنه ای متعجبمان کرد! .. حدود چهار، پنج تا از بچه های روستا اومدن اطراف کپر! .. مواد خوراکی بین همه تقسیم شده بود .. تیم اجرایی این را پیش بینی کرده بود که چون در آن مناطق غذای خوب نیست پس غذایی جهادی(سیب زمینی) در هم اندیشی صرف شود .. ولی این را که بچه های روستا به همین هم محتاج اند را دیگر تدبیر نکرده بودند .. متعجب و پریشان بودم و نمی دونستم باید چی کار کنم .. ناگهان دیدم آقای مرندی چفیه ی خود را برداشت و مواد خود را در آن پیچید و رفت به سمت در کپر .. بله داشت می رفت بیرون کپر تا همان یک دوتا سیب زمینی آب پز که به هیچ جای آدم نمی رسید رو با بچه های روستا بخوره .. از این کار و تدبیر به جای او بسیار مشعوف و هیجان زده شدم و فوری منم چفیه را پیچیدم رفتم بیرون .. دیدم جلوی کپر چفیه رو روی زمین پهن کرده و با بچه ها مشغول غذا خوردنه .. چه خوب با بچه ها گرم گرفته بود .. سوال می کرد .. اسمت چیه؟ .. تو چند سالته  .. این خواهر توئه ؟ .. خنده و شادی تو صورت همه موج می زد .. نمی تونم توصیف کنم اشتیاق بچه های روستا به سیب زمینی ها رو! .. بغض همه ی وجودم رو گرفته بود .. همینطور که سیب زمینیم رو پوست می کندم به صحبت و خنده های بچه ها با آقای مرندی  دقت می کردم .. در عرض چند ثانیه با همه رفیق شد .. منم سیب زمینیم رو با یکی از بچه ها تقسیم کردم .. ولی من که غذا از گلوم پایین نمیرفت .. تو دلم می گفتم : اینجا کجاست خدا .. مگه میشه چنین افرادی با این وضعیت .. تو این شرایط .. مخم به جایی قد نمی داد .. خودم رو مشغول به لذت بردن از نگاه به اون بچه های پاک و معصوم می کردم و به نوع رفتار آقای مرندی به اونها توجه می کردم .. بین حرفاش کار خودش رو می کرد .. یه پا مربی آموزشی بود برا خودش .. به بچه ها می گفت: چه نعمت هایی دارید؟ .. هر کی یه چیزی می گفت .. و بعد، از نعمت پدر و مادر برای بچه ها گفت .. من تأثیر اون حرفهاشو درک می کردم .. تقریبأ غذاها تموم شده بود وباید برای ادامه ی جلسه آماده می شدیم .. یکی از بچه ها نیمی از سیب زمینی رو تو یه تیکه نون پیچید .. برا ما سوال شد .. فوری یکی از بچه ها گفت : می بره برا خواهرش .. اونجا بود که اوج محرومیت رو درک کردم و غصه تمام وجودم را گرفته بود

بعد ازتوقفی چند دقیقه ای برا ناهار، دوباره جلسه کارگروه شروع شده بود .. اصلأ حواسم به جلسه نبود .. مدام چند دقیقه پیش تو ذهنم میومد و فکر این اتفاق حالم رو خراب کرده بود .. خلاصه بعد از مدتی جلسه تموم شد و آماده ی برگشت می شدیم .. زودتر باید برمی گشتیم که به تاریکی هوا نخوریم .. بچه های با محبت اون روستا تا پای مینی بوس ما رو بدرقه کردند ..

موقع برگشت خسته بودم و به اتفاقاتی که این نصف روز برام افتاد فکر می کردم .. به مدرسه ی غدیر رسیدیم .. برنامه ی جمع بندی کارگروه ها در سالن اجتماعات برگزار شد .. دبیران کارگروه ها خروجی هر کارگروه رو در عرض چند دقیقه و کوتاه بیان می کردن .. بعد از اون برنامه ی اختتامیه ی هم اندیشی در سالن اجتماعات برگزار شد

صحبت های حاج آقا اخوان .. سردار خراسانی و ... به برنامه اختتامیه رنگ و بوی دیگه ای داد ..

برنامه ها تموم شده بود و ما مشغول جمع کردن وسایل برای بازگشت بودیم .. مثل چشم بهم زدنی تموم شده بود ..

به دلیل مسافت زیاد باید صبح زود حرکت می کردیم .. برا همین تا نیمه شب بچه ها مشغول جمع کردن وسایل ها بودند ..

صبح زود بود که بعد از کلی این طرف و آن طرف رفتن و جمع و جور کردن وسایل بالأخره سوار اتوبوس شدیم و به سمت کرمان حرکت کردیم .. قطار از کرمان بود برای تهران ..

بازگشتیم و این مسافرت هم تمام شد ولی من و شاید خیلی از دوستان دلمان را در قلعه گنج و مناطق محروم چاه داد خدا جا گذاشتیم .. در اون حال و هوا آرزو کردم که یک روز یک گروه جهادی برای کار به آن منطقه ببرم وبتوانم باعث خیر باشم ..

به امید روزی که امید دل مستضعفان عالم مهدی صاحب الزمان عجله الله تعالی فرجه ظهور کند و ما را از این غصه ها خارج کند .. انشاالله ..

 

پربرکت بود و جهانی دگرم داد 

باز انگیزه و شوری دگرم داد

بی عیب نبود این هم اندیشی ولیکن

توفیق به غلامی دگرم داد


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

کسی که برای رفع نیاز برادر  مومن خود کوشش نماید مانند این است که نُه هزار سال خداوند متعال را عبادت نموده در حالی که که روزها را روزه گرفته و شب ها را هم شب_زنده_داری نموده است.
بحار_الانوار_ج74_ص_315
این همه سفارش و این همه فضیلت برای این است که انسانها نسبت به هم بی تفاوت نباشد.

...............................................................

 

 دلم پُر است...
پُرِ پُرِ پُر.....
آنقدر که گاهی اضافه اش، از چشمانم می چکد!!!!

بلا ندیده دعــا را شـروع بـایــد کــرد
«علاج واقعه پیـش از وقــوع بایـد کرد»..

 ....................................................................................

ساکت که میشینی میذارن پای جواب نداشتنت، عمرا بفهمن داری جون می کنی تا حرمت ها رو نگه داری . . .

...........................................................................

 

گاهی وقت ها هست بعضی حرف ها بد آدمو بهم میریزه
شاید گوینده قصد بدی نداره
اما شنونده ها همیشه حرف رو میشنون نه قصد رو

 

 .......................................................................................


آب را گل نکنید شاید از دور علمدار حسین مشگ طفلان بر دوش زخم خون بر اندام می رسد تا از این آب پر کند مشگ تهی ببرد جرعه آب برساند به حرم تا علی اصغر به شیر رباب نفسش تازه شود و بخوابد آرام. آب را گل نکنید

 ...........................................................................

 

یـــکی از همیـــــــن روزهــــــــــا...
بایـــد خدا را صدا بــــــــــزنم...
یک میــــــــز دو نفــــــــره...
دو صنـــــــــدلــی..
یــــــــکی مـــــــن..
یـــــــــکی خــــــدا..
حــــــرف نمـــــــیزنم..
نـــــــگاهم کافیــــــست..
میـــــــــدانم..
برایـــــــــم اشــــــــک می ریــــــــزد!!

 ............................................................................

روزی مادرم میگفت : درد بی درمان بگیری بچه !!!
دعایش گرفت

عاشقت شدم یا حسین (ع )  اللهم الرزقنا کربلا

 ................................................................

 

 

مُراقــب بــآش
به چه کسـی اِعتــمـــآد میکنی،
“شیـــــــطان” هَـــــم یه زمانـی “فرشتـه” بــود. . .!!!

 

 ..........................................................................

استاد پناهیان : وقتی دلت برای یک کار خوب تنگ میشود حتما به سراغ آن کار خوب برو و انجام بده. اما وقتی دلت برای یک کار بد تنگ شد آن را به تاخیر بینداز و سعی کن از زیر حرف دلت فرار کنی. این مهمترین رمز موفقیت در تعالی روح و مبارزه با هوای نفس است. هوس های خوب دل ما الهامات الهی هستند!


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت
صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 19 صفحه بعد