چگونه مفاهیم توحیدی را در وجود فرزندانمان نهادینه کنیم؟

کاش اولین جملاتی که به فرزندانمان می آموختند به جای:

«بابا آب داد»

«آن مرد آمد»

«آن مرد اسب دارد»

و ...

این جملات بود:

«خدا یکتاست»

«محمد رسول خداست»

«علی ولی خداست»

«مهدی خواهد آمد»


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

 بسمه تعالی

این تصویر متعلق به جوانی به نام احمد کریمی حدود 25 تا 30 ساله است که در سال 1383 در جریان عملیات تروریستی و یا درگیری با نیروهای نظامی در کشور عراق و در شهر کوفه کشته و در قبرستان وادی السلام مدفون شده است.

با توجه به اینکه احتمالا بستگان این شخص از سرنوشت وی بی اطلاع هستند از کسانی که اطلاعاتی در خصوص وی و یا بستگان ایشان دارند، درخواست می شود با شماره تلفن 093702754415 و یا ایمیل moghis110@gmail.com تماس برقرار نمایند.


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

بسم رب الشهدا

با خبر شدیم که پرستوی عاشق دیگری از خیل عاشقان شهادت، بال پرواز گشود و از پس هزار و چهارصد سال، خود را به خیمه گاه سید الشهدا (ع) در صحرای کربلا رساند.

آری! پاسدار شهید حجت الله کرمی با بالهای خونین پرواز کرد و خود را به کاروان شهیدان رساند.

حرم عشق کربلا ست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته‌است و راه کربلا می‌شناسد و چگونه از جان نگذرد آنکس که می‌داند جان، بهای دیدار است. شهید آوینی

شهید عزیز! تو پرواز کردی و به آرزوی خود رسیدی اما همسرت و فرزندی که تو را ندید!

همسرت در بیمارستان منتظر بود، با چشمانی به در دوخته، تا تو با دسته گلی به مناسبت مادر شدنش از در درآیی ...

آه...! آه از لحظه ای که خبر شهادت تو را شنید...

آه از لحظه ای که با چشمانی اشک آلود به روی نوزادش نگریست و نور نگاه تو را چشمانش جستجو کرد.

آه از آن لحظه که فرزندت از مادرش بپرسد: پدرم کجاست؟ چرا او هیچگاه به دیدنم نمی آید؟ چرا فقط عکسش را نشانم می دهید؟

اما! ای شهید عزیز و خانواده گرانقدر شهید!

بدانید که شما نه اولین و نه آخرین کسانی هستید که در این راه دچار درد فراق و غم دوری می شوید.

چه بسیار عزیزانی که در راه اعتلای پرچم اسلام جان خود را فدا کردند.

و خوشا به سعادتشان که خداوند از آنها پذیرفت و بدا به حال ما که همچنان اندر خم یک کوچه ایم

خوشا به سعادت آنان که خود را از مرداب گندیده ی دنیار رهانیدند و در آسمان کربلا بال و پر گشودند و شانه به شانه ی فرشتگان به طواف حرم سیدالشهدا (ع) مشغول شدند.

آنان که دانستند جان، بهای دیدار است، راه کربلا را یافتند.

کربلا رفتن، پا نمی خواهد، بال می خواهد...

 


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

بازخوانی  یک خاطره به مناسبت فرا رسیدن عید نیمه شعبان

ما گم شده ایم
20 دقیقه به اذان مغرب مانده بود. رفتم تا وضو بگیرم و تا پیش از اذان، یک زیارت آل یس بخوانم و با امام زمانم خلوت کنم و به او بگویم که: این جمعه هم رفت و تو نیامدی!
همسرم رفته بود ابوالفضل را از هم سالانش در کوچه جدا کند و یادش بیاندازد که پدر و مادری هم دارد که نگرانش هستند و باید از خیر بازیچه های کوچه! بگذرد و برای در امان ماندن از کید آدم بدها، به پدر و مادر مهربان خود پناه برد.
داشتم وضو می گرفتم که صدای لرزان و نگران همسرم تنم را لرزاند. او می گفت: هرجا را گشتم ابوالفضل نبود، دوستانش گفتند؛ با هم رفتیم توت بچینیم، ما برگشتیم اما ابوالفضل با دو نفر دیگه موندن!
ابوالفضل 6 ساله بیش ندارد و اولین بار بود که از کوچه بیرون می رفت و اصلا چند روز بیشتر نیست که اجازه ی کوچه رفتن و بازی با هم سالانش را دارد.
به همسرم گفتم: برو به برادرم بگو با موتور اطراف را بگردد.
خودم به سرعت پاهای مصنوعی را نصب کردم و رفتم تا ببینم چه باید بکنم.
اول رفتم درب منزل پدرم، از اهل خانه خواستم تا بسیج شوند و هر یک به سویی بروند. بسیار نگران و مضطرب بودم و تصور گم شدن طولانی مدت یا مادام العمر ابوالفضل داشت داغانم می کرد.
فکر این که آدم نا اهلی او را بدزدد و آزار و اذیتش کند ...
تصور اینکه اگر امشب پیدا نشود، کجا می خوابد ...
تصور اینکه گرسنه شود ...
تصور اینکه هوا تاریک شود و در کوچه و خیابان با بغضی در گلو حیران و سرگردان در خیابان های پر از ماشین بی هدف به را بیافتد و نداند چه باید بکند ...
و...
این افکار وحشت آور لحظه ای رهایم نمی کردند. چشمانم سیاهی می رفت. بدنم بی اختیار موج می زد و صداهای زیر و بم در مغزم می نواختند. خودم را در اطاقی تاریک می دیدم که حتی نمی توانستم یک قدم به جلو بردارم ...
در همین حال بودم که صدای موتور و بعد برخورد آن با درب حیاط، مرا به خودم آورد. برادرم بود... وقتی موتورش کاملا وارد حیاط شد، دیدم ابوالفضلم با آن چهره ی معصوم و زیبایش ترک موتور نشسته... نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر گفتم.
ابوالفضل بی آن که بداند در آن لحظات نبودنش چه بر ما گذشته و در حالی که دامن پیراهنش را پر از «توت سیاه» کرده بود از موتور پیاده شد و رفت داخل خانه.
از برادرم پرسیدم: کجا بود؟
جواب داد: پایین تر از نانوایی سنگکی! «نانوایی سنگکی حدود ده کوچه پایین تر از خانه ی ما قرار دارد»
رفتم داخل خانه و تصمیم گرفتتم برای اینکه متوجه اشتباهش بشود و دیگر بی اجازه از کوچه خارج نشود، به شدت دعوایش کنم.
نشسته بود بالای سر توت هایی که چیده بود و داشت با آرامش آنها را تناول می کرد.
با صدایی گرفته و عصبانی، گفتمش: چرا از کوچه بیرون رفتی؟ مگر من به تو نگفته بودم از کوچه بیرون نرو؟
بی اعتنا به من و حال خرابم! سرش را پایین انداخت و دوباره شروع به خوردن توت کرد!
مگر با تو نیستم؟ پاشو وایستا ببینم...
کمی چشمانش گرد شد و با اضطرابی که حالا دیگر در چشمانش هویدا بود، بلند شد.
این بار برای اینکه متوجه خطراتی شود که دور از خانه تهدیدش می کند، گفتم:
اگر تو را می دزدیدند و «گرگ ها» شکمت را پاره می کردند، من چه خاکی به سرم می ریختم...؟
تازه داشت می فهمید که من چقدر عصبانی و خرابم.
سرش را پایین انداخت و رفت داخل اتاقش و در را بست.
نشستم تا به آرامش بیشتری برسم، همسرم داشت زیر لب برای من شرح ماوقع را بازگو می کرد و من بی توجه به او داشتم فکر می کردم که بروم برای خواندن زیارت آل یس و نماز مغرب آماده شوم.
در همین حال، ناخوآگاه خودم را جای ابوالفضل گذاشتم و لحظه ای که گم شده بود...
او بی خبر از آنچه در دل من می گذشت مشغول چیدن توت سیاه بود و اگر برادرم او را پیدا نمی کرد، معلوم نبود چه وقت متوجه گم شدنش می شد.
یا امام زمان! ما رفته ایم به چیدن توت ها سیاه دنیا و بی خبریم از غصه ی دل شما...
آقا جان! ما با بچه محل های دنیا سرگرم بازیچه های کوچه هستیم و بی خبریم از اضطراب و نگرانی دل شما...
مولا جان! ما را تا تشری نزنید نمی فهمیم که چقدر غافلیم...
آقاجان! گرگ های درنده در کمین ما هستند و می خواهند شکم ما را پاره کنند...
آقا جان! بیا و بر سر ما داد محبت بزن و خودت برای آمدنت دعا کن که ما صرفا به خواندن زیارت آل یس در تنگ غروب هر جمعه، قانعیم...
آقا جان! ما گم شدیم و نمی دانیم که گم شدیم، خودت به داد ما برس که اگر شب تاریک گناه فرا رسد، آدم بدها ما را می دزدند و اذیتمان می کنند.
ما هنوز به آن حال نرسیده ایم که با بغضی در گلو، حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه های شهرمان به دنبال تو بگردیم که اگر به آن حال برسیم تو را خواهیم یافت.
الهم عجل لولیک الفرج
و این بود زیارت  آل یس من در تنگ غروب جمعه 20 اردیبهشت ماه 1391

 


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

لبیک، اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک....

برده بودندم عمره مفرده

متاسفانه دو هفته پیش از رفتن، ارتباطم با فضای مجازی قطع و تا همین حالا که بیش از دو هفته از برگشتنم می گذرد، وصل نشده بود.

از همه دوستانی که در فضای مجازی احتمالا گله دارند که؛ چرا اطلاع ندادی؟! پوزش می طلبم

 

بدون شرح ...

لحظه ی ممانعت مامور سعودی از عکس برداری از قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) 

البته قصد من دقیقا ثبت این لحظه بود نه عکس برداری از قبور ...

این بی خردان می خواهند نور خدا را که همانا حب اهل بیت (علیهم السلام) در دل شیعیان است، با فوت دهانشان خاموش کنند. زهی خیال باطل...

 


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

شوق پرواز

از زمانی که خبر ساخت سریال«شوق پرواز» زندگی نامه شهید عباس بابایی به بازیگری «شهاب حسینی» را شنیدم، بی صبرانه منتظر لحظه های اشک آلود تماشای برگ برگ زندگی مردی از جنس آسمان بودم.

وقتی برخی از عوامل این سریال مانند آقای یدالله صمدی، آقای شهاب حسینی، خانم الهام حمیدی و خانم افسانه بایگان را در دیدار هنرمندان با رهبری دیدم بیش از پیش منتظر شروع اکران یک سریال فاخر و ارزشمند بودم.

بلاخره لحظات انتظار به سر رسید و چشم ما به سریالی ارزشمند از جنس انقلاب و شهدا روشن شد، هر جمعه برنامه ام را طوری تنظم می کردم که حتی المقدور هیچ یک از قسمت های این سریال را از دست ندهم.

اما بر خلاف انتظارم این سریال نتوانست آنگونه که کتاب «پرواز تا بی نهایت» که زندگی نامه شهید خلبان عباس بابایی است، نظرم را تامین کند. من با خواندن هر فصل از این کتاب آنقدر محو جمال و زیبایی باطن معنوی شهید می شدم که بارها با خود زمزمه می کردم که: یا لیتنی کنت معکم و سیل اشکانم جاری می شد.

البته من آدمی هستم که در برابر هرگونه اشاره ای به ارزش و جایگاه شهادت و شهیدان اشکم در مشکم است و با یک اشاره ی ساده و از آنجاکه خود را جامانده ی از غافله ی شهدا می دانم، ابر چشمانم بی اجازه شروع با باریدن می کنند و آبرویم را پیش حاضرین می برد.

مثلا؛ در روزگاری که سریال «مختارنامه» در حال پخش بود، طوری شده بود که پسرم «ابوالفضل» گاهی در حال تماشای سریال رو به من می کرد و با زبان کودکانه اش می پرسید؛ بابا چرا گریه نمی کنی؟؟!!

ولی این سریال با تمام برجستگی هایش، نتوانست آنگونه که کتاب زندگی نامه ی شهید بابایی، چشمانم را شست، چشمانم را بشوید. البته بی نسیب هم نبودم. اما به نظرم اشکی هم اگر بارید با پیش زمینه ای که از مطالعه ی کتاب مذکور داشتم، میسر شد.   

از نظر من یک اثر فاخر در عرصه ی دفاع مقدس و در راستای معرفی شهیدان به جامعه، آن است که مخاطب را به حس «قبطالــژی» برساند.

واژه ی «قبطالـژی» واژه ای جدید است که خودم برای اولین بار در این مطلب استفاده می کنم و در توضیح آن باید بگویم که واژه ی «نستالژی» که واژه ای شناخته شده در عرصه ی هنر نویسندگی، فیلم سازی، عکاسی و ... می باشد، همانگونه که می دانید به معنای: «یادش به خیر چه روزهایی بود» و «ای وای چه روزگاری داشتیم» می باشد. اما واژه ی جدید «قبطالـوژی» در واقع همان حس « یا لیتنی کنت معکم» است.

به هر حال مقصودم از نگاشتن این مطلب، تشکر و قدردانی از تمامی عوامل و دست اندکاران این سریال بود.

تعجب نکنید! در این وانفسای عرصه ی فیلم و سریال که جز بر طبل هجوم فرهنگی و تخریب خانواده نمی کوبند، به واقع باید دست هرآن کس که به هر اندازه در جهت معرفی ارزش های انقلاب و دفاع مقدس تلاش می کند بوسید و به گرمی فشرد.

سریال شوق پرواز اگر چه در حد و اندازه ی نام شهید بابایی نبود، اما باید اعتراف کرد که «دیکته ی ننوشته غلت ندارد.» و این سریال علی رغم کاستی هایی که داشت و مطمئنا مورد تایید عوامل این سریال نیز هست، گامی مؤثر در جهت شناساندن این شهید بزرگوار، به نسل جدید بود.

پس با تمام وجود برای همه عوامل «شوق پرواز» آرزوی پریدنی بلند و بی پایان در عرصه ی ساخت هرچه بهتر و بیشتر سریال هایی از این دست را از خداوند می خواهم.

زندگی سرداران شهید کشورمان و نیز گنجینه ی گرانقدر دفاع مقدس، دست مایه ای پایان ناپذیر و گرانقدر برای هنرمندان عرصه فیلم و سریال است. که امیدوارم به همت هنرمندان متعهد کشور، بیش از پیش از این گنج بی پایان استخراج شود و در اختیار تشنگان این عصر گذاشته شود.


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

صهیونیستها هر نقطه‌ى دنیا که خواستند یک ساختمانى بسازند، آن علامت نحس ستاره‌ى داوود را سعى کردند یکجورى رویش تثبیت کنند. «مقام معظم رهبری 29/08/1387»

همانطور که همه‌ی خوانندگان محترم می‌دانند، ستاره‌ی داود بعنوان نماد اصلی صهیونیسم شناخته شده است و سایر نمادهای مرتبط با فراماسونری از قبیل«هرم، ابلیسک، چشم شیطان و ...» از جمله مواردی هستند که در بناها، آثار هنری مانند نقاشی، فیلم و کارتون و بازی‌های رایانه‌ای و...به چشم می‌خورند و می‌توان گفت در هر اثر و یا بنایی‌که این نمادها استفاده شوند، دست پنهان یا آشکار صهیونیست‌ها هم دیده می‌شود.

در این پست قصد دارم برای اولین بار به موضوع مهمی که در پست قبلی به طور مختصر و گذرا به آن اشاره کردم «یعنی محصولات شرکت سُک سُک» بپردازم و در این راه از همه‌ی شما عزیزان خواننده دعوت به همکاری می‌کنم.

به‌علت پاره‌ای ملاحضات از بیان کامل برخی کشفیاتم در این خصوص معذورم و سعی می‌کنم با اشاره‌ای گذرا قضاوت را به مخاطب واگذارم.

اولین موضوعی که در این خصوص نظر من و دوستانم را به خود جلب کرد، نام این شرکت است. دقت بفرمایید: «س ک س ک»

عمده‌ی محصولات این شرکت cd فیلم و کارتون‌های خارجی می‌باشند که بیشتر آن‌ها به علت مبتذل بودن از نظر رسانه‌ی ملی قابلیت پخش ندارند. حالا با وجود این برنامه‌های افتضاحی که از رسانه‌ی ملی پخش می‌شود، شما حدس بزنید چرا رسانه‌ی ملی حاضر به پخش آن‌ها‌ نیستند!؟

همچنین در کنار cd هایی که گفته آمد، کتاب‌های داستانی برای کودکان که تولید داخل هستند ارائه می‌شود که من در این پست به صورت ویژه به یکی از آن‌ها می‌پردازم.

 حضرت سلیمان(ع) نام این کتاب است.

به طرح جلد آن دقت بفرمایید:

 به حالت قرارگرفتن جن سبز پوش در پشت سر سلیمان توجه کنید. البته یکی از دوستان به من گفت: تو ذهنت منحرف است.

اما من قضاوت در این مورد را به شما می‌سپارم.

تذکر: چشم کودکان بسیار ریزبین و ذهن آن‌ها در ضبط تصاویر بسیار قدرتمند است.

  

 

 در این تصویر نماد نحس ستاره‌ی داود را در پشت سر سلیمان نبی مشاهده می‌کنید.

  به قسمتی که با خط سیاه نشان داده شده توجه کنید.

آیا شما در طول عمرتان چنین گلدان‌هایی دیده‌اید؟

ضمن این‌که بانو بلغیس هم که مشاهده می‌فرمایید بیشتر شبیه مانکن‌هایی مثل باربی و انجلیو جولی هست.

 

 

در این تصویر باد صبا به شکل یک بانوی بسیار زیبا و آرایش کرده به نمایش درآمده اما نمی‌دانم چرا وقتی داشتم این کتاب را برای پسرم می‌خواندم از من پرسید:

بابا این چیه؟ نمی‌اد به خوابم؟من ازش می‌ترسم...

 

 

 

 

 

در این تصویر نظر شما را به آن پسر بچه‌ی شیطان و آن دختر بچه‌ی هراسان پشت سر سلیمان نبی جلب می‌کنم.

 

 

 

 

 

پی‌نوشت یک: از همه دوستان عزیز دعوت می‌شود با بررسی دقیق‌تر این تصاویر در کشف سایر نمادها مشارکت نمایند.

پی‌نوشت دوم: در صورتیکه مایل به بررسی سایر تصاویر این کتاب هستید اعلام بفرمایید تا برایتان از طریق ایمیل ارسال کنم.

 این مطلب در پایگاه خبری ندای انقلاب هم بارگذاری شد که از مدیران آن تشکر ویژه می‌کنم


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت
در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم .نزدیک غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد.با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .هر بیل خاک که بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت! نزدیک اذان مغرب بود.مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد وگفت:فردا بر می گردیم.
صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت.
شهید زنده اند........

بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید وحرکت کرد!با تعجب گفتم:آقا مرتضی کجا می ری!؟ نگاهی به من کرد وگفت:دیشب جوانی به خواب من آمد وگفت:من دوست دارم در فکه بمانم!بیل را بردار وبرو!


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

غائله ی 20 مرداد راه آهن قم کار ما بود !!

جای همه ی دوستان خالی چند روز تعطیلی آخر ماه مبارک رمضان را همراه با خانواده و هیئت کف العباس علیه السلام قم راهی مشهد مقدس شده بودیم ..

در این سفر کوتاه ولی پربار و معنوی خاطرات قشنگ و زیادی شکل گرفت ولی از همه ی اونها که بگذریم خاطره ی بازگشت ما به قم به یادماندنی شد که به عرضتون می رسونم.

در ابتدای خاطره یک توضیحی در مورد هیئت کف العباس علیه السلام عرض کنم

این هیئت که یکی از هیئتهای بزرگ قم به شمار می رود حدود ده سال است که به طور دائم در مناسبت ها و ایام محتلف و هفتگی برنامه دارد و دوستان قم اگر هیئتی باشند باید اسم این هیئت به گوششان خورده باشد.

تفاوت این هیئت با هیئت های دیگر این است که خادمان این هیئت مسلک و مرام خاصی دارند و به قول ما لوتی منش هستند .. هیچ گاه نمی توان نوع هیئت داری این هیئت را با مثلأ هیئت فاطمیون مقایسه کرد. در هیئت هایی مثل فاطمیون قاطبه ی جمعیت، طلاب جوان و دانشجویان حزب اللهی اتو کشیده ای هستند که گرایش سیاسی بالایی دارند و اگر جو ایجاد کند حتی با نام کاندیدای مورد نظر و محبوبشان سینه هم می زنند!

ولی در طرف مقابل هیئت کف العباس علیه السلام هیئتی است تشکیل شده از افرادی مومن، ولایی، اهل جبهه و قدیمی که مرام و معرفت خاصی دارند و خیلی اهل بازی های سیاسی امروزی نیستند. در این هیئت همه نوع آدمی پیدا میشود از خلافکار و لات و الوات و ... بگیر تا طلبه ی با صفا و ... خلاصه این هیئت مرامش همه رو نمکگیر کرده ..

مسئولین و شورای هیئت که اکثرأ با هم فامیل هم هستند از قمی های اصیل هستند و اگر نیاز باشه بابت مسائل دینیشون جونشون رو هم میدن. آدم هایی که با تمام مرام و مهربونیشون مقابل ناحقی و ظلم به دین قاطعانه می ایستند.

یکی از این اتفاقات غائله ای بود که یک شنبه ی 20 مرداد در راه آهن قم اتفاق افتاد ..

تشریح واقعه :

ساعت سه و ربع حرکت از مشهد به سمت قم بود .. قطار چهارتخته و لوکس که البته قدیمی و کهنه به نظر می رسید .. حدود هشتاد نفر مسافر از هیئت کف العباس علیه السلام سوار قطار شدند .. تقریبأ همه مستقر شده بودند و مشکل خاصی وجود نداشت ..

شب بود و هوا خنک تر شده بود .. کولر قطار همچنان روشن بود و قدری هوا سرد شده بود .. با تذکر بعضی مسافران کولر قطار نیمه شب خاموش شد و قدری هوا گرم شد و عده ای معترض به این قضیه شدند ..

طبق معمول قطار مشهد به قم بایستی 14 ساعته به مقصد برسد و طبق ساعت حرکت بایستی ساعت 5 و 15 یا 5 و نیم به قم می رسیدیم و نماز صبح را در ایستگاه راه آهن قم می خواندیم .. ولی با تأخیرات پیش آمده و مشکلاتی که پیش آمد قطار برای نماز توقف نکرد!!!

ادامه ی داستان :

تو کوپه نشسته بودم و منتظر تا به ایستگاه قم برسیم که دیدم دوستان با توپ پر یک به یک از جلوی درب کوپه که باز بود رد شدند و دیگران را هم دعوت می کردند .. چی شده؟! می خواهیم اعتراض کنیم .. یکی با صدای بلند گفت: بیاید همه بیاید .. حدود 10 تا 12 نفر از بچه های هیئت پشت سر رئیس هیئت به طرف کوپه ی رئیس قطار به راه افتاده بودند تا اعتراضشون رو اعلام کنند .. پشت سروشون به راه افتادم تا وقایع رو دنبال کنم .. به جلوی درب کوپه رئیس قطار رسیده بودیم ..همه سرشان را به حدی که می تونستن به داخل کوپه کرده بودند و فقط صدای رئیس قطار میومد .. رئیس هیئت اول آروم گفت: چرا قطار برای نماز توقف نکرد و رئیس هم نصفه و نیمه توجیح می کرد که ما کاره ای نبودیم و مشکلی پیش آمده و از این توجیهات بنی اسرائیلی .. خلاصه بعد چند دقیقه که پراکنده همه اعتراضشون رو اعلام کردن رئیس هیئت با صدایی بلند فریاد زد آهای مردم! بدونید اینجا تو مملکت شیعه به نماز اهمیت داده نمیشه .. اینجا بود که مردم جمع شدند و نظاره می کردند .. خیلی ها تأیید می کردند و بعضی ها هم اعتراض رو بی فایده می دونستن .. خلاصه آخر با رئیس قطار اتمام حجت شد که شکایت نامه ای بعد از توقف در ایستگاه قطار تنظیم می شه تا دیگه این حرکت تکرار نشه ..

حدود ساعت 6 و نیم صبح بود که قطار وارد ایستگاه شد و مسافران پیاده شدند .. 

رئیس و اعضای هیئت زودتر از قطار پیاده شدند تا در ایستگاه به تجمع کنند و شکایت نامه ی خود را تنظیم کنند ..

من که دیرتر پیاده شده بودم هنگام وارد شدن به سالن انتظار ایستگاه با صحنه ای مواجه شدم که جمعیت جلوی اتاقک اطلاعات ایستگاه رو میشد دید که برای اعتراض جمع شده بودند .. ناراحت و عصبانی بودند و بعضأ صدایشان هم بلند می شد ..

نزدیک شدم تا باز در جریان قرار بگیرم که ناگهان درگیری و غائله در راه آهن کلید خورد ..

اعتراض و جمعیت زیاد جلوی اتاقک اطلاعات راه آهن، سرباز مستقر در آن قسمت را نگران و جوزده کرد تا او تصمیم بگیرد که یکی از افراد را دستگیر کرده و با خود به پاسگاه ایستگاه ببرد .. این تصمیم عجولانه ی این سرباز باعث شد تا آتش زیر خاکستر اعضای این هیئت که عمدتأ آدم هایی دعوایی هستند، گر بگیرد و شروعی باشد بر درگیری ها و ناسزاگویی ها و شلوغی های راه آهن در آن ساعت ..

چند بار سرباز را هل داد ولی سرباز بی خیال نمی شد و به واقع می خواست انجام وظیفه کند ولی نمی دانست با چه افرادی طرف است!  خلاصه سربازهای دیگر به کمک این سرباز اومدند و اعضای هیئت هم با این ها درگیر شدند .. یکی داد می زد و دست به یقه می شد و یکی جدا می کرد و کتک می خورد .. اوضاع و غائله ای شده بود .. کم مانده بود سرباز آنجا تیرهوایی بچکاند تا غائله جمع شود .. مردم ما هم مثل همیشه دوربین های خود را درآورده بودند و شروع کردند به فیلم برداری کردن .. صحنه ای عجیب رقم خورده بود ..

در آخر با آمدن فرمانده ی پاسگاه مستقر در راه آهن غائله ختم به خیر شد و نامه ی شکایت نامه ای از رجا تنظیم شد و به جز افراد و اعضای هیئت بسیاری از مردم و حتی روحانیون که مانند ما این کار را وظیفه ی خود می دانشتند، ماندند و آن را امضا کردند ..

......................................................................................................................

آخر نوشت: چند روزی است که ارادتم به هیئت کف العباس علیه السلام و رئیس و خادم آن بسیار بیشتر شده .. با آن که شاید در غائله ی 20 مرداد! قدری تندروی کردند ولی همین انجام وظیفه ای بود که بسیار به آن تأکید شده است .. همان امربه معروف و نهی از منکری که خیلی هایمان به راحتی از کنارش می گذریم .. به جز عده ای که با پرسیدن قبله در زمان ایستادن کوتاه قطار نماز خود را خواندند، بقیه مسافران که از زیارت امام رضا علیه السلام می آمدند به راحتی نماز خود را نخواندند و نخواستند بدانند چرا قطار برای این فریضه توقف نکرده است!!

شاید بهتر باشد که به جای پرداختن به مسائل جزئی و بعضأ بی فایده ی سیاسی و اجتماعی به مسائل دین و مذهبمان بپردازیم و ذر این مورد ذغدغه پیدا کنیم ..

طنز نوشت : من به وسیله ی این تریبون اعلام می کنم که غائله ی 20 مرداد راه آهن قم کار ما بود و نیازی به تشکیل کمیته ای برای بررسی زوایای آن نیست .. در این غائله بیت فلان آیت الله، فلان نیروی نظامی،فلان ارگان مردمی، دستگاه امنیتی و ... درگیر نبودند  این غائله را خود ما رقم زدیم تا دین خود را احیا کنیم تا از انحرافی کوچک در کشور که بی توجهی به نماز است جلوگیری کنیم .. تا به هر بهانه کمک توجهی به دین در کشور رایج نشود ..


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

اولین نگاه به یک کارمند جهادی :

خوش برخورد بودن(کار مردم راه بینداز)، اضافه کاری بدون حقوق، غرغر نکردن برای دریافت دیرهنگام حقوق، اهل رشوه و رانت هم نعوذ بالله.

آیا به نظر شما اینها انتهای انتظارات از یک کارمند متفاوت است؟

قبل از ادامه دادن کمی فکر کنیم.


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت
صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 19 صفحه بعد