«وَالَّذینَ کَفَرُوا اَوْلیاؤُهُمُ الطّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ اِلَی الظُّلُماتِ.»

و کسانی که کافر شده اند، سرپرستان آنها طاغوت هستند که آنها را از نور به ظلمات و تاریکی‌ها خارج می‌کنند.

آیه 257 سوره مبارکه بقره

 

 


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 18 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

سیّد میرزا آقا مختاری می گوید: یک روز من به خاطر رفع نیاز خود و خانواده به آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام متوسّل گردیدم، و از ایشان خواستم تا از خدا بخواهد سببی فراهم نماید که بتوانم نیازمندی خانواده ام را برآورده نمایم. صبح که به قصد کار به کارگاه رفتم بعد از جمع آوری هیزم ها و روشن نمودن زیر دیگ های بزرگی که برای رنگ نمودن خامه ها استوار گردیده بود دیدم رئیس کارخانه که آن زمان فردی آلمانی بود به همراه سرکارگر ایرانی به ریگرزخانه آمد در حالی که آتش زیر دیگهای زبانه می کشید، او از سر کارگر پرسید این بچه کیست؟ سرکارگر جریان مرا به آن فرنگی گفت. او به من رو کرد و با حالت کنایه گفت: من شنیده ام آتش سید را نمی سوزاند! به محض شنیدن این حرف هیزم ها را از جلو کوره کنار زدم و به زیر کوره داخل آتش ها رفتم. آن دو نفر با دستپاچگی سعی بر این نمودند که مرا از کوره بیرون بیاورند ومن با نام «یا حسین» بر فراز آتش ها نشسته بودم، به هر وسیله ای بود مرا بیرون کشیدند.

فرد آلمانی چهره ی مرا بوسه زد و زیر لب به سرکارگر چیزی گفت. فردای آن روز سرکارگر به منزل ما آمد و وجه قابل توجّهی را تحت عنوان جایزه به من داد.

این امر هنگامی صورت گرفت که اکثر برادران و خواهر من مریض و در منزل تحت مداوا بودند و هزینه ی مداوای آنها بسیار سخت و طاقت فرسا شده بود. به لطف خدا با آن پول امورات آن روزگار گذشت و در چند روز بعد آن فرد آلمانی نیز به دین اسلام مشرّف گردید.

در برابر پروردگار سجده شکر به حای آوردم و قصد کردم هر ساله با هزینه ای که برای زندگی تأمین می نمایم به زیارت آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام بروم و بدین صورت ارادت خود را به جدّم حسین بن علی علیه السلام عرضه نمایم.

حاج سیّد میرزا آقا مختاری نقیب السادات، سیّدی پاک طینت بود. ایشان می گفت زمانی که شناسنامه مرسوم گردید برادرانم نام فامیل خود را حسینی عراقی گرفتند ولی من با توجّه به القاب اجداد خود و همچنین به منظور اینکه نام پدر و القاب اجدادم را حفظ نمایم نام فامیل خود را مختاری انتخاب و در شناسنامه ثبت نموده ام. شدّت ارادت و عشق این سیّد به اجدادش بالاخص به امام شهیدان حسین بن علی و مولایش حضرت حجّة بن الحسن العسکری علیه السلام به حدّی بود که در وصف نمی گنجد.

گویی که مظلومیّت جدّش حسین بن علی علیه السلام را با تمام وجود در آن دوران لمس می کرد. از همان جوانی نیز غلام درگاه ابا عبدالله الحسین بود و یکی از سران هیئت های مذهبی اراک بود، کلامش در هنگام صحبت، نافذ و نوحه سرایی او جان انسانها را جلا می داد و بر وجود مشتاقان خاندان ولایت حلاوت می بخشید.

در شانزده سالگی به منظور ادای دین و عهدی که بسته بود برای پابوس حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام عازم کربلا گردید. ایشان می گفت سفر اوّل من حدود یک ماه و نیم طول کشید آن قدر این سفر به کام من شیرین بود که حلاوت آن را فقط شیفتگان امامت و ولایت می دانند.

ایشان می گفت از سفر اوّل که برگشتم اراده نمودم جهت سال دوم به منظور برپایی عزاداری خامس آل عبا خیمه ای با همکاری بعضی از خیّرین اراکی تهیه و به کربلا ببرم تا هر ساله در صحن مطهّر اباعبدالله الحسین علیه السلام زیر آن خیمه عزاداری آن حضرت را بر پا کنم. وقت موعود رسید و سال بعد خیمه بزرگی را از اصفهان تهیه و خریداری نمودم و آن را با خود به کربلا بردم، چون در صحن آقا اباعبدالله الحسین جا جهت استقرار آن وجود نداشت اداره اوقاف عراق پیشنهاد نمود تا آن را به کاظمین ببرم و در صحن امامان بزرگوار حضرت موسی بن جعفر و امام جواد علیهم السلام بر پا دارم، من هم این کار را کردم و در ایّام محرم روضه خوانی را به مدّت ده روز زیر آن خیمه برقرار کردم.

ابوالفضل سبزی و حجت سبزی، امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و کربلایی کاظم


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 18 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

بگو: یا صاحب الزمان!

فاضل ارجمند، محب ولایت آقای شیخ جعفر ابراهیمی در نامه ای نوشته اند:

در سال 1415 ماه مبارک رمضان که جهت تبلیغ به اطراف شیراز رفته بودیم، افطاری را در منزل آقای خداکرم زارع بودم و ایشان داستان زیر را نقل کردند:

همسر من، به خاطر غده ای که در سر او پیدا شده مدتی بود که به سردرد مبتلا بود، آن هم سردرد شدید و دکترها از خوب شدن او مأیوس بودند. به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام مخصوصاً وجود اقدس حجة بن الحسن امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف توسل پیدا کرد.

یک روز خیلی ناراحت و افسرده در منزل نشسته بود که ناگاه صدای درب بلند شد و سیدی نورانی وارد حیاط شدند. این خانم وقتی سید بزرگوار او را می بیند از علاقه ای که به سادات دارند می گوید: ای آقا من مبتلا به سردرد هستم که دکترها از خوب شدن من مأیوسند، شما از جدتان بخواهید تا مرا شفا دهد؛ من هم هر چه پول شما می خواهید به شما می دهم.

آقا در حالی که تبسم داشتند فرمودند: ما احتیاج به چیزی نداریم و آمده ایم برای شفای شما و شما خوب می شوید . پس از این هم، هر کجا درمانده شدی بگو: یا صاحب الزمان!

بی اختیار فریاد زد: " یا صاحب الزمان‌‌ " و بیهوش شد. وقتی به هوش آمد متوجه شد که سرش بر دامان زنان همسایه است. گفتند: جریان چیست؟ از اول تا آخر داستان را برای آنان نقل کرد، به حمدالله از همان وقت دیگر سردرد او بر طرف و نگرانی از این جهت ندارد.

 

                   کتاب شیفتگان حضرت مهدی (عج) جلد دوم ص 338

 

 


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 18 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

عجله اصلاً چیز خوبی نیست.

-حالا به ما اعتماد کنید و اصلاً عجله نکنید.

خواهشمندم جمله ی بعد را بعد از یک دقیقه بخوانید تا اشتباه نکرده باشید.

 

می خواستیم فقط به شما ثابت کنیم که همه ی انسانها، هم عجله می کنند و هم به هیچ وجه اعتماد نمی توانند بکنند و همین موجب اشتباهات بسیار زیاد می شود. و مهم این است که این موضوع در خیلی از موارد باعث نافرمانی از دستورات خدای متعال می شود.

مثلاً خدای متعال می فرماید:

اجر شما را در آخرت خواهم داد. ولی ما در همین دنیا نتیجه اش را می خواهیم ببینیم.

یا خدای متعال می فرماید:

هر که برای من شریکی قائل شود (از مال و ثروت و زن و فرزند و دنیا و جاه و مقام و نفس و ...) جزایش آتش جهنّم است.

ولی ما به این مطلب ایمان نیاورده ایم، و هر کدام از ما به جای خدای متعال، آن چه هوای نفسمان می خواهد می پرستیم و هوای نفسمان را اطاعت می کنیم.

یا خدای متعال می فرماید:

رزق و روزی شما با من است و بر عهده ی من است شما به خاطر به دست آوردن مال و رزق و روزی دنیا، حرف ظالمین و کفّار را اجرا نکنید و مطمئن باشید که به همان رزق و روزی خواهید رسید.

ولی چقدر از مردان و زنان ما در همین زمان، فقط به خاطر ترس از کمبودهای مالی و رزق و روزی، از راههای حرام و غیر شرعی دنبال کسب و درآمد هستند و... .

بیائیم عجله نکنیم و به خدا اعتماد داشته باشیم.

 

 


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 18 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

امام زمان عجل الله تعالی فرجه چه می خواهند؟

جرا چندیست از او خبری به شیعیان نرسیده است؟

چه کسی به فکر این است که امام زمان علیه السالم الآن چه می خواهند؟

آیا این به دلیل بی توجّهی همه نسبت به او نیست؟


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 18 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

پیام حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف به آیة الله حایری، مؤسس حوزه ی علیمه قم

زمان حاج شیخ چند ماه شهریه نرسید، به گونه ای که طلّاب مأیوس بودند و پراکنده می شدند. آقا فرمودند: «ظهرِ ماهِ رمضان در مدرسه ی فیضیه خوابیده بودم، دیدم منادی ندا می کند: «آقا سیّد محمّدرضا! به حاج میرزا مهدی بگویید، به آقا شیخ عبدالکریم بگویند که از گریه های امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، وجوه متوجّه قم شد.»

وقتی قضیه را به حاج میرزا مهدی گفتم، فردای آن روز حاج شیخ را ملاقات کرده و فرمودند: خواب شما از رویاهای صادقه بوده و یک نفر مشهدی، تقبل کرده که هر ماهه تمام شهریه را بدهد.

وقتی از مرحوم حاج شیخ پرسیدم: شما که به مکه مشرّف شده اید، چرا گفتند: به آقا شیخ عبدالکریم بگویید و نگفتند به حاج شیخ عبدالکریم بگوئید؟ فرمود: سر این مطلب آن است که من مکه ی نیابتی رفتم نه اصالتی».


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 18 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

صراط مستقیم

واسط بین خدا و خلق، ائمّه اطهار علیهم السلام هستند.

چگونه در عباداتمان ائمّه علیهم السلام را واسط بین خود و خداوند متعال قرار دهیم؟

راحت ترین راه برای این کار این است که:

یکی از 14 ائمّه معصوم علیهم السلام را نصب العین خود قرار دهید (یعنی به چشم خود در نظر بگیرید و هر گونه او را با شناخت صحیح می شناسید، همانگونه عبادت کنید).

توضیح اینکه: در اعتقادات، رفتار و منش، روحیّات و صفات، حرکات و سکنات سعی کنیم عیناً مثل آنها عمل کنیم و یا حداقل شبیه آنها بشویم. و این فقط در مورد عبادات نیست. بلکه اگر بخواهیم در صراط مستقیم باشیم باید در همه حال اینگونه باشیم تا آنها واسط بین ما و خداوند متعال بطور واقعی باشند.


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 18 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

این روزها که هوا رو به سرما و برف و باران هست، یکی از خاطرات دوران دبستانم برایم زنده می شود که البته خاطره ای مربوط به یک زمان و مکان خاص نیست بلکه نوعی وضعیت مستمر در چند سال،(شاید دو یا سه سال) از آن دوران است!

در آن سال ها زمستان ها برف و باران و سرمای بیشتری داشتند. من و برادرام هر شب قبل از خوابیدن به آسمان نگاه می کردیم و امیدوار بودیم هوا ابری باشد و صبح که از خواب بیدار می شویم، آنقدر برف آمده باشد که مدرسه را تعطیل کنند. وقت هایی هم که برفی می آمد سریع رادیو را روشن می کردیم و سر تا پا گوش می شدیم تا مطمئن شویم مدرسه را تعطیل می کنند. این روزها البته به هر مقدار هم که برف ببارد بهانه ایست برای تعطیلی مدارس! اما آن روزها 20-30 سانت برف هم نمی توانست مدارس را تعطیل کند! 

یک وقت هایی هم که برف می بارید و مدرسه تعطیل می شد، بعد از خوردن صبحانه شال و کلاه می کردیم و می رفتیم توی پارک سر کوچه و پدر خودمان را تا ظهر در می آوردیم. تازه ظهر هم که می شد مادر بیچاره مان به زور از کوچه جمع مان می کرد  و می برد خانه تا یه لقمه غذا بخوریم.

اما آنچه برایم خاطره شده مربوط به (کتانی چینی) است. کفش هایی که اول از کفش سوراخ می شدن بعد رویه شون پاره می شد...

خیلی از دوستانم با این کتانی ها خاطره دارند.

آن وقت ها که پا داشتم! از ناحیه ی پنجه ی پا خیلی سرمایی بودم و دائما پاهایم سرد و یخ بودند و بعضی وقت ها هم از زور سرما سِرّ می شدند.

با این کتانی های چینی زمستان را می گذراندیم. از خانه تا مدرسه با سرویس خط یازده(پیاده) می رفتیم راه نزدیکی هم نبود. روزهای برفی و بارانی که همراه با سرمای شدید هم می شدند، به مدرسه که می رسیدم پاهایم سِرّ می شدند.

در کلاس کنار شوفاژ می نشستم. جای خوبی بود. اول کتانی های پاره - پوره ام را در می آوردم و به شوفاژ تکیه می دادم، بعد جوراب های سوراخ آب لمبو و بو گندویم را در می آوردم و روی شوفاژ می انداختم تا خشک شوند.

البته هیچگاه به حال هم کلاسی هایم که پوتین های خزه دار می پوشیدند قبطه نمی خوردم چون اکثر کلاس وضعی شبیه من داشتند و از قدیم هم که گفته اند رای با اکثریت است!

اکثریت کلاس ما از پا برهنگان بودند! بعد ها هم که بزرگتر شدم هر جا که می رفتم اکثریت با ما بود...

شنیدم یکی از همین اکثریت که جانباز دوپا قطع است گفته بود:

آن روزها که پا داشتم در روستا چوپانی می کردم و همه ی آرزویم داشتن یک جفت کتانی بود برای رفتن به کوه... این روزها آرزویم برآورده شده اما...


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

خفته در خون
آرام و بی صدا
گفتند و می گویند که تو برای دفاع از خاک وطن رفتی...
برخیز و خود بگو...
 

گفت: خوب از خاک ایران محافظت کردی
جواب داد: خاک؟!
من برای اسلام جنگیدم. وگرنه فرقی نمی کند من از یک مشت خاک اینطرف تر خلق شده ام و آن عراقی از یک مشت خاک آنسوتر.

گفتگوی شهید اکبر شیرودی با خلبان همراهش


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت

برخی می گویند تو رفتی تا ما راحت زندگی کنیم

اما چه بی انصافند! حیف نبودی تو که برای آسایش چون منی! جانت را فدا کنی؟
تو آرزو نداشتی؟
مادری چشم انتظار چطور؟
پدری دلسوخته؟
همسری جوان یا فرزندی معصوم؟
چه بی انصاف بودی تو اگر برای آسایش چون منی رفتی!
اما نه! تو برای آرمانی بزرگ رفتی که درک آن در قدر فهم هرکس نیست
لذا اینگونه راه تو را کوچک و حقیر می کنند
چه بی انصافند که تو را بهای راحتی و آسایش خودشان می دانند!


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 17 دی 1393برچسب:, توسط شهید همت
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 19 صفحه بعد